ای پدر ما که در آسمانی، نام تو مقدس باد. ملکوت تو بیاید. اراده تو چنانکه در آسمان است، بر زمین نیز کرده شود. نان کفاف ما را امروز به ما بده. و گناهان ما را ببخش چنانکه ما نیز، آنانکه بر ما گناه کردند را می‌بخشیم. و ما را در آزمایش میاور، بلکه از شریر رهایی ده. زیرا ملکوت، قدرت و جلال از آن توست تا ابدالاباد،
آمین.

۱۳۹۴/۱۱/۱۰

لوقا باب ۱۸



لوقا 18
1عیسی برای شاگردان مَثَلی آورد تا نشان دهد كه باید همیشه دعا كنند و هرگز دلسرد نشوند. 2او فرمود: «در شهری قاضی‌ای بود كه نه ترس از خدا داشت و نه توجّهی به خلق. 3در همان شهر بیوه‌زنی زندگی می‌کرد كه نزد او می‌آمد و از دست دشمن خود شكایت می‌کرد. 4قاضی تا مدّت زیادی به شكایت او توجّهی نكرد امّا سرانجام پیش خود گفت: 'درست است كه من ترسی از خدا و توجّهی به خلق خدا ندارم، 5امّا این بیوه‌زن مایهٔ دردسر من شده است و برای اینكه با اصرار و پافشاری خود مرا به ستوه نیاورد به داد او خواهم رسید.'» 6عیسی خداوند فرمود: «آنچه را قاضی بی‌انصاف گفت شنیدید. 7آیا خدا به دادخواهی برگزیدگان خود كه شب و روز به درگاهش تضّرع می‌کنند توجّه نخواهد كرد و آیا برای كمک به آنها شتاب نخواهد نمود؟ 8بدانید كه بزودی و به نفع آنان دادرسی خواهد كرد. امّا وقتی پسر انسان می‌آید آیا اثری از ایمان برروی زمین خواهد یافت؟» 9همچنین عیسی برای کسانی‌که از نیكی خود مطمئن بودند و سایرین را از خود پست‌تر می‌شمردند این مَثَل را آورده گفت:10«دو نفر برای دعا به معبد بزرگ رفتند، یكی فریسی و دیگری باجگیر بود. 11آن فریسی ایستاد و با خود دعا كرد و گفت: 'ای خدا، تو را شكر می‌کنم كه مانند سایرین، حریص و نادرست و زناكار و یا مانند این باجگیر نیستم. 12هفته‌ای دو بار روزه می‌گیرم. ده‌یک همهٔ چیزهایی را كه به دست می‌آورم می‌دهم.' 13امّا آن باجگیر دور ایستاد و جرأت نگاه كردن به آسمان را نداشت بلكه به سینهٔ خود می‌زد و می‌گفت: 'ای خدا، به من گناهكار ترحّم كن!' 14بدانید كه این باجگیر بخشوده شده به خانه رفت و نه آن دیگری. هرکه خود را بزرگ نماید خوار خواهد شد و هرکه خود را فروتن سازد سرافراز خواهد گردید.» 15مردم حتّی بچّه‌‌ها را به حضور عیسی می‌آوردند تا بر آنها دست بگذارد امّا شاگردان وقتی این را دیدند آنها را سرزنش كردند. 16امّا عیسی بچّه‌‌ها را نزد خود خواند و فرمود: «بگذارید بچّه‌‌ها نزد من بیایند و مانع آنان نشوید، چون پادشاهی خدا به چنین كسانی تعلّق دارد.17یقین بدانید اگر كسی پادشاهی خدا را مانند یک كودک نپذیرد هیچ‌وقت وارد آن نخواهد شد.» 18شخصی از اشراف یهود از عیسی پرسید: «ای استاد نیكو، من برای به دست آوردن حیات جاودان چه باید بكنم؟»19عیسی به او فرمود: «چرا مرا نیكو می‌خوانی؟ هیچ‌کس جز خدا نیكو نیست. 20احكام را می‌دانی زنا نكن، قتل نكن، دزدی نكن، شهادت نادرست نده، پدرت و مادر خود را احترام كن.» 21آن مرد جواب داد: «من از جوانی همهٔ اینها را رعایت کرده‌ام.» 22عیسی وقتی این را شنید فرمود: «هنوز یک چیز كم داری، آنچه داری بفروش و میان فقرا تقسیم كن كه در عالم بالا گنجی خواهی داشت و بعد بیا از من پیروی كن.» 23امّا او از این سخنان افسرده شد، چون ثروت بسیار داشت. 24عیسی وقتی این را دید فرمود: «چه دشوار است ورود ثروتمندان به پادشاهی خدا! 25رد شدن شتر از سوراخ سوزن آسانتر است تا وارد شدن ثروتمندی به پادشاهی خدا.»26شنوندگان پرسیدند: «پس چه کسی می‌تواند نجات یابد؟» 27پاسخ داد: «آنچه برای آدمیان غیرممكن است برای خدا امكان دارد!» 28پطرس گفت: «ببین، ما از همه‌چیز خود دست کشیده‌ایم و پیرو تو شده‌ایم.»29عیسی فرمود: «یقین بدانید كه هرکس به‌خاطر پادشاهی خدا، خانه یا زن، برادران، والدین یا فرزندان خود را ترک نماید، 30در این دنیا چندین برابر عوض خواهد گرفت و در آخرت، حیات جاودان نصیب او خواهد شد.»31عیسی دوازده شاگرد خود را به كناری برد و به آنان فرمود: «ما اكنون به اورشلیم می‌رویم و آنچه انبیا دربارهٔ پسر انسان نوشته‌اند به حقیقت خواهد پیوست. 32او به دست بیگانگان تسلیم خواهد شد، او را مسخره خواهند كرد و با او بدرفتاری نموده به رویش آب دهان خواهند انداخت. 33او را تازیانه زده و خواهند كشت. امّا در روز سوم باز زنده خواهد شد.» 34امّا شاگردان از این‌همه، چیزی نفهمیدند و این سخن برای ایشان نامفهوم بود و درک نمی‌کردند كه دربارهٔ چه چیز صحبت می‌کند. 35هنگامی‌که عیسی به نزدیكی اریحا رسید كوری در كنار راه نشسته بود و گدایی می‌کرد. 36همین‌که شنید جمعیّتی از آنجا می‌گذرد، پرسید چه خبر است؟ 37به او گفتند: «عیسای ناصری از اینجا می‌گذرد.» 38پس فریاد زد: «ای عیسی، ای پسر داوود، به من رحم كن.»39اشخاصی كه در جلو بودند به تندی با او حرف زده گفتند: «ساكت باش» امّا او هرچه بلندتر فریاد می‌کرد: «ای پسر داوود، به من رحم كن» 40عیسی ایستاد و دستور داد آن مرد را نزد او بیاورند. وقتی آمد از او پرسید:41«چه می‌خواهی برایت بكنم؟» جواب داد: «ای آقا، می‌خواهم بار دیگر بینا شوم» 42عیسی به او فرمود: «بینا شو، ایمانت تو را شفا داده است.» 43فوراً بینایی خود را باز یافت و درحالی‌که خدا را تمجید می‌کرد به دنبال عیسی رفت. همهٔ مردم به‌خاطر آنچه دیده بودند خدا را حمد گفتند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر