ای پدر ما که در آسمانی، نام تو مقدس باد. ملکوت تو بیاید. اراده تو چنانکه در آسمان است، بر زمین نیز کرده شود. نان کفاف ما را امروز به ما بده. و گناهان ما را ببخش چنانکه ما نیز، آنانکه بر ما گناه کردند را می‌بخشیم. و ما را در آزمایش میاور، بلکه از شریر رهایی ده. زیرا ملکوت، قدرت و جلال از آن توست تا ابدالاباد،
آمین.

۱۳۹۴/۰۸/۲۲

وه چه زیباست اعتراف به ایمان یک مسیحی .



من مسلمان بودم 




اسم من تینا (مستعار) و ایرانی هستم . در یک خانواده مذهبی مسلمان و شیعه بزرگ شدم.
پدرم مسلمانی است که همیشه تمام تلاشش را برای انجام دستورات اسلام کرده.او بود که طرز نماز خواندن را به من یاد داد. ولی‌ گفت اجبار در کار نیست و من باید خودم از صمیم قلب‌ خداوند را بپرستم. من از همان روز ,شروع به نماز خواندن کردم. رفته رفته نماز خواندن برایم یک عادت شد. هر وقت مشکل و خواسته ای داشتم،با تمام دل‌ نماز می‌خواندم و از خدا میخواستم مشکلاتم را حل کند و بعد از اینکه مشکل حل میشد،نماز هم به یک عادت تبدیل می شد.
از خردسالی همراه مادرم به کلاس قران می رفتم و تعداد زیادی از سوره های قران را حفظ بودم و همیشه در مدرسه قران صبحگاهی را با صوت می خواندم.
خانواده ام در مورد مراسم مذهبی بسیار جدی هستند و ما همه ساله در منزلمان مراسم سوگواری ماه محرم و نذری تاسوعا و عاشورا داریم.
در مراسم جشن تکلیف کلاس سوم , معلمم گفت از این به بعد نماز و روزه بر شما واجب است و باید حجابتان را رعایت کنید و زنی‌ که موهایش معلوم باشد،خدا در آن دنیا لخت از تک تک موهایش آویزانش کرده و صدای فریادهای او از هر ضجه ای وحشتناکتر است. اگر غیبت کنید‌،گوشت برادر مسلمانتان را خوردید. اگر گناه کنید،در مذاب فرو برده می شوید!همه جا تاریکی و عذاب هست و هیچ راه فراری نخواهید داشت! و هزاران تصویر وحشتناک دیگر از خداوند تنبیه کننده برایم ترسیم شد.بطوریکه شبها کابوس های وحشتناکی از خداوند می دیدم و ترسی بسیار عجیب از خداوند داشتم و سعی می کردم به او فکر نکنم و از او فرار کنم.مادام به این فکر بودم که با انجام هر عملی در این دنیا خداوند من را تنبیه خواهد کرد. تاکنون به کودکانی که والدینشان زیاد تنبیهشان می‌کنند توجه کردید؟ بعد از مدتی تنبیه عادی شده و کودک به عمل خود ادامه می دهد ,بدون اینکه از تنبیه بترسد.اتفاقی که برای من و خیلی از دوستان و آشنایانم افتاده و همه آنها خداوند را از خود دور کرده اند. محبت خداوند نسبت به مخلوقاتش ,آخرین موضوعی بود که کسی راجبش صحبت می کرد.
معلمم میگفت هر کس به خدا نزدیکتر باشد،خداوند انتظار بیشتری از او خواهد داشت و من با خودم فکر می‌کردم پس من به هیچ وجه علاقه ندارم تا از خدا چیزی بدانم,مبادا بیشتر تنبیه شوم!
مادرم مادام یاد آوری می کرد که فلان کار را بکن ،ثواب دارد. فلان کار را نکن گناه دارد! در نتیجه حتی اگر قلبا راضی نبودم, ولی بخاطر ثواب،کار خوب می‌کردم. غافل از اینکه خداوند به ما محبت نمی کند تا ثواب ببرد. بلکه خدا ذاتش محبت است و من در مسیح یاد گرفتم که باید انگیزه ام همانند خداوند باشد. 
همیشه از خودم می‌پرسیدم که چرا خداوند دستور داده که به زبان عربی‌ پرستش شود؟ فایده تکرار چند جمله چیست ؟ حتی اگر تمام قلبت به نماز و جمله های عربی تکراری باشد،مگر خداوند احتیاج به تکرار دارد؟! اگر او فقط به زبان عربی‌ ما را میشنود،چرا همه را عرب نیافرید! و من برای مدتی طولانی نماز را به فارسی خواندم. ولی باز با تکرار آن جمله ها , آرامشِ پرستشِ خداوند در من نبود و این طرز نماز خواندن فقط از روی عادت و ترس از مجازات خداوند بود.
در دبیرستان ،نمره انضباط را از تعداد بارهایی که نماز میخواندی ارزیابی می کردند و قبل از ورود به نمازخانۀ مدرسه باید حاضر غایب می کردیم. من شاگرد درسخوانی بودم و حاضر نبودم به هیچ دلیلی نمرۀ کم داشته باشم. و همیشه حاضر بودم! حتی روزهایی که شرعاً اجازه نداشتی نماز بخوانی‌،من حاضر بودم! وقتی‌ دلت جایی‌ نیست فرعیات چه اهمیتی دارد؟
چنان دروغ می گفتم که حتی خودم هم آنها را باور می کردم! بعنوان مثال اگر کسی از من میپرسید روزه ای،محال بود بگویم نه!
هر زمان که به آخرت فکر می‌کردم،با خودم می‌گفتم وقت برای جبران هست. وقتی‌ پیر شدم،دیگر گناه نمیکنم، درست نماز میخوانم، بجای روزه‌های نگرفته, پولی که مقرر شده را میدهم و هزاران بار حساب می‌کردم ‌ که چقدر به خدا بدهکارم! و با خودم می‌گفتم برای نمازهایی هم که نخواندم،پول میدهم تا یکنفر‌ برایم بخواند!!! در واقع آخرتم را میخرم! 
از نوحه و گریه گریزان بودم.چرا باید عبادت خدا را با گریه انجام دهیم! داوود با سرود شاد و با رقص خداوند را می پرستید. یک قلب مطیع و فروتن است که باعث شادی خدا می شود. کسی که با غم نزد خدا می رود,حتما به دنبال خواسته ای از خداست نه پرستش او! 
کلا خداوند من را خیلی‌ با مشکلات آزمایش می‌کند. قبل از اینکه قلبم را به عیسی مسیح بدهم،مشکل بزرگی برای من اتفاق افتاد.و من زندگی را کنار گذاشته بودم و از دردی که داشتم دایما می نالیدم! به هر چیزی با تمام وجود امید بستم.
به یک تکه پارچه‌ سبز از حرم امام رضا! به یک جرعه آب چشمه زمزم! به مهر تبّرک شده کربلا! به شمع روشن کردن بر روی یک درخت در شمال ایران که میگفتند جواب دعا میدهد! و حتی دخیل هم بستم! هر کس غم من را میدید ،پیشنهادی میداد!
شخصی‌ میگفت فلان سوره را از اول ماه قمری بخوان ،به این صورت که روز اول یکبار،روز دوم دوبار و همینطور تا روز سی‌‌ام, سی‌ بار بخوان و من انجام دادم! شخصی‌ میگفت شیخی هست که دعا می نویسد و بعد از هر نماز باید ۴۰ بار دعایش را بخوانم! و من انجامش دادم! یکی پیشنهاد داد که دعایی سربسته دارد که نباید باز شود و وقتی مشکلم حل شود باید آن را به آب بیاندازم و من یک دعای بسته بندی را مادام با خود حمل می کردم! یکی‌ میگفت آش نذری همسایه را هم بزن،مراد میدهد و من کردم! یکی‌ پیشنهاد نذر کردن داد, کردم! یکی‌ میگفت ۱۰ تا گوسفند قربانی کنم! این یکی‌ را انجام ندادم! یکی‌ گفت بست در حرم امام رضا بشین ! مادرم انجامش داد! یکی گفت 1 ماه نذر کن و روزه بگیر و مادرم 6 ماه تمام روزه گرفت.
به هر چیزی که وجود داشت متوسل شدم!ولی هیچ کدام سودی نداشتند! حقیقتا از بُت کاری ساخته نیست!
این مشکلات همچنان با من همراه هستند. ولی‌ در عیسی مسیح یاد گرفتم که شکایت نکنم! و همیشه شکرگزار هر آنچه خدا داد و هر آنچه که نداد باشم. من شکرگزار مشکلاتم هستم چون با آنها به خداوند نزدیک شدم . من به امید روزی زندگی‌ میکنم که خداوند وعده داد در آن روز نه دردی هست و نه اشکی. هر چند مطمينم در آن روز من از خوشحالی‌ گریه خواهم کرد. 
چند هفته پیش با خانم مسلمانی به نام سیمین آشنا شدم که خیلی‌ به عقیده اش پایبند است و بسیار محترم. سیمین خانم وقتی‌ من را دید، گفت که سال قبل به سفر کربلا رفته و از کاشیهای حرم امام حسین که در بمبگذاری ریخته شده،تعدادی را به قیمت زیاد خریده و هر روز بعد از نماز صبح آنها را زیارت می‌کند! و از من هم خواست به اتاقش روم و در خلوت آنها را زیارت کرده و برای مشکلم مراد بخواهم! 
اگر عیسی مسیح را نشناخته بودم،حتما این کار را می کردم. جرات کرده و گفتم هیچ قدرتی‌ در دنیا بزرگتر از قدرت خدا نیست! و به غیر از او به چیزی اطمینان نمیکنم. سیمین خانم گفت:” وقتی شخصی با رییس بیمارستان کار داشته باشد،مستقیم نزد او نخواهد رفت بلکه به منشی مراجعه می کند. و از منشی می خواهد تا به رییس بیمارستان منتقل کند! “
ولی به نظر من اگر رییس بیمارستان پدرم باشد،من مستقیم نزد جناب رئیس خواهم رفت و منشی‌ نیز برای احترام خواهد ایستاد. احساسی زیباتر از این نیست که‌ خداوند ،پدر روحانی تو باشد و خداوند هر روز به من می گوید” دخترم دل قوی دار”. من دستهای محبت آمیز پدرم ,عیسی مسیح را حس می کنم.رابطه من با خداوند یک رابطه مستقیم قلبیست.
من احتیاجی به منشی‌ مُرده ندارم. واسطۀ مُرده رابطۀ من با خدا را قطع می کند.مثل سیمی که از وسط قطع شود.چطور می توانیم انتظار عبور جریان از یک سیم قطع شده را داشته باشیم؟ عیسی مسیح خداوند زنده برای من شفاعت می کند. 
کلا با این طرز فکر‌ها من نمیتوانم بگویم مسلمان بودم. من مسلمان زاده ای بودم که با قوانین اسلامی بزرگ شده بود و سعی می کرد قوانین را رعایت کند.
چگونگی آشناییم با مسیح:
مادربزرگ یکی از دوستانم به نام فرنوش, مسیحی‌ بود و اهل کشور فرانسه.او با یک مسلمان ایرانی ازدواج کرده بود.روزی که مُرد، وصیت کرد که مراسمی در کلیسا برایش برگزار شود و چون این کار در ایران غیر ممکن بود، فقط فرنوش به یک کلیسای کاتولیک رفت تا امکان چنین چیزی را چک کند. متاسفانه کاری نتوانستیم انجام دهیم ولی‌ همانجا بود که خداوند به من یک تلنگر زد و چیزهایی جلوی چشمم قرار گرفت که تا آن زمان اصلا مهم نبود. اینطور نبود که ناگهان معجزه شود و من مسیحی‌ شوم،نه! اتفاقا بر عکس. نسبت به مسیحیت حساس شدم. این سوال مادام در مغزم تکرار می شد که چرا خدای ما مسلمانها با خدای مسیحیت فرق میکند! مگر ما چند تا خدا داریم! اگر همه ۱ خدا را میپرستیم،پس چرا اجازۀ انجام وصیت آن پیرزن داده نشد! تنها بر روی قبر او در قبرستان مسلمانها، یک صلیب بزرگ با گٔل درست کردیم. هر چند معنی‌ آن را هم نمیدانستیم! 
بعد از آن اتفاق مادام فکرم مشغول بود و در مورد مسیحیت در اینترنت تحقیق کردم. اکثر سایتها بسته بود. ولی‌ کلا به این نتیجه رسیدم که قوانین مسیحیان کاتولیک, خیلی‌ شبیه مسلمانان است و چند سایت اسلامی در مورد مسیحیت گفته بود که آنها ۳ خدا را میپرستند و من با خودم گفتم،آنها بدبخت تر از مسلمانها هستند! 
یکروز برای اینکه دوست صمیمیَم تنها نباشد,با او همراه شدم تا او ملاقاتی با یک کشیش داشته باشد!دوستم مسیحی نبود ولی بسیار راغب بود که در آن زمینه پرس و جو کند. من گوشه ای نشستم تا دوستم صحبتش تمام شود و در کار او دخالتی نداشتم! در آخر آن کشیش بی مقدمه ازمن پرسید،نظر تو در مورد مسیح چیست! و من گفتم او یک پیامبر خداست! بعد از من پرسید،آیا تو قبول داری که گناهکاری؟! 
ما فقط سلام علیک کرده بودیم و بعد او ناگهان از من سوالی‌ را پرسید که حتی خود من هم جرات نمیکردم از خودم بپرسم! در دلم گفتم با چه جرأتی این جناب کشیش از من این سوال را کرد! اصلا به او چه! برای چه‌ میخواهد بداند من گناهکارم یا نه! مگر اینجا دادگاه است! و حسابی‌ از دستش عصبانی بودم. انقدر که اگر امکانش بود،به او حمله می کردم! عصبانی به او گفتم،من نه دروغ میگویم،نه اهل غیبت هستم،همه از من راضی‌ هستند! گناهکار هم نخیر نیستم! و آن کشیش فقط لبخند زد و من را بیشتر عصبانی کرد! 
سپس در آخر یک انجیل به من داد و گفت‌ بخوانش! من هم انداختمش ته کمدم! 
ولی‌ آن سوال بسیار من را با خودم درگیر کرد و وجدان خاموش من را بسیار تحریک کرد. خوب میدانستم چقدر گناه کردم،چقدر دروغ گفتم ،چقدر غیبت کردم،چقدر فکرهای بد کردم و چقدر گنهکارم! ولی‌ هیچ وقت حتی با خودم رو راست نبودم که درون خودم را ببینم. هر گاه فکر کارهای بدی که کرده بودم به مغزم میرسید،در کنارش کارهای ثواب هم خودنمایی می کردند و آنها من را قانع میکرد که به جهنم نخواهم رفت. افتخار می‌کردم به کارهای ثواب! بی‌ خبر از اینکه هیچ مقدار از کارهای خوب نمی‌تواند باعث پاک شدن لکه‌های بد شود! 
آن شب آنقدر به گناهانم فکر کردم که تا صبح از شدت غم نمیدانستم باید چه بکنم! حتی خجالت می‌کشیدم از خداوند طلب بخشش کنم! احساس می‌کردم خداوند خیلی‌ از من دور است و من به هیچ وجه نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم و با خدا صحبت کنم! هر چه‌ می‌گفتم خدایا من را ببخش،فایده نداشت. نمیدانستم چطور از این غم وحشتناک فرار کنم! من نتوانستم حتی در این دنیا سرم را بلند کنم و در برابر خداوند پاک قرار بگیرم! وای به حال آن دنیا! 
نمیدانستم راه رهایی از این غم چیست! و از آنجا که خداوند برایم برنامه داشت،خودش راهش را باز کرد. یک مدت طولانی نتوانستم سر کار روم و بجز مطالعه کاری نمیکردم. یکروز تصمیم گرفتم انجیل بخوانم. 
در ابتدا همه چیز برایم نامفهوم بود. نمی فهمیدم منظور عیسی مسیح از اینکه می گوید ” من راه و راستی و حیات هستم” چیست؟ وقتی عیسی می گفت “هیچ چیز جز بوسیله من نزد پدر نخواهد رفت” نمی فهمیدم و خیلی نکات دیگر که درک نمی کردم! ولی علاقه شدیدی در خواندن انجیل پیدا کرده بودم.با اینکه خیلی کم متوجه می شدم, ولی زمانی رسید که دیدم اصلا رغبتی به خواندن کتابهای دیگر ندارم. سوالهای خیلی‌ زیادی داشتم و باید از یک نفر‌ می‌پرسیدم. در نتیجه نزد همان کشیش برگشتم. و شروع به یاد گیری کردم.
سوال دیگری‌ که آن کشیش از من پرسید این بود که آیا قبول داری که با اعمال خودت،چه خوب و چه بد نمیتوانی‌ در پیشگاه خداوند قدوس حاضر شوی‌؟! و من که بعد از سوال اول ،در تمام آن شب دقیقا این تجربه را کرده بودم،این بار صادقانه جواب دادم و گفتم قبول دارم. 
ایمان آوردم به عیسی مسیح و قبول کردم که تنها وتنها راه نجات در ایمان به اوست.نه در اعمال مذهبی من !
قبول دارم که گناهکارم و به خاطر گناهانم شایستگی مجازات از طرف خدا را دارم! ولی محبت خدا انقدر عظیم است که خودش تقصیر همه گناهان من را بر عهده گرفته و به خاطر من مصلوب شده. او کفاره گناهان من را با خون بی گناهش داده! به خاطر من! من گناهکار که باید به خاطر هیولای درونم عذاب می دیدم! من مسوول مرگ مسیح هستم! خدا را شکر می کنم که انقدر من را دوست داشت که جان خودش را به خاطر من دادو بعد از مردگان قیام کرد! تا من مجازات نشوم و نمیرم و در عوض هم به من حیات جاودان خواهد داد. چه محبتی بزرگتر از این که خدا در عمل نشان داد که چقدر من را دوست دارد.
در برابر این محبت تنها کار, تعظیم است و من دیگر از مرگ نخواهم ترسید چون ایمان دارم به محض اینکه بمیرم, در حضور خداوند ,عیسی مسیح چشم باز خواهم کرد و در وقت داوری او, عیسی برای من شفاعت خواهد کرد. اگر این محبت عظیم خدا نبود, من چگونه امید به نجات داشتم؟ 
کشیشم به من گفت به خانواده خداوند خوش آمدی و از این به بعد فرزند خداوندی و می تونی خدا را پدر صدا کنی! حسی بهتر از این در تمام عالم وجود ندارد! پدری که همیشه با من است و هیچ وقت ترکت نمی کند! همیشه محافظ و پشتیبان توست .
عیسی مسیح من را تبدیل کرد. و من دوباره متولد شدم.امسال تولد روحانی 3 سالگیم را در عیسی مسیح جشن گرفتم.در خودم میدیدم که چقدر عوض شدم. به گناه خیلی‌ حساس شدم. نه اینکه اصلا گناه نکنم ،نه! من هم انسانم و همه انسانها تا وقتی‌ در این دنیا زندگی‌ می‌کنند،گناه می‌کنند! خداوند در من ساکن شده و من هر روزه با خداوند راه می روم .هدفم در زندگی‌ این هست که هر روزه بیشتر و بیشتر شبیه عیسی مسیح شوم.
یادم است نماز که می‌خواندم ،از پدرم می‌پرسیدم برای چه‌ باید تعداد معین نماز خواند و پدر میگفت برای اینکه نظم و ترتیب را یاد بگیری و این وظیفه ای هست که خدا به گردن ما گذاشته! متنفر بودم از اینکه صبح زود بیدار شوم و نماز بخوانم. فکرم هنوز خواب بود. و یک چیزهایی را سریع می‌گفتم،تا باز به رختخواب برگردم! 
در اسلام من نماز می‌خواندم تا وظیفه ام را به خدا انجام بدهم و از تنبیه و جزای جهنم خلاص شوم.
ولی در مسیح زندگی‌ می‌کنم ،با این عشق که هر روزه رازگاهان و نیایش با خداوند داشته باشم و خدا را برای وجود عزیز خودش می پرستم و لذت می برم .او با ایمان به عیسی مسیح ,بهشت را به من داده. پس من احتیاجی به اعمال مذهبی برای فرار از جهنم ندارم و اگر می گویم خدا, قلب من است که می گوید سپاس بر وجود خداوند.
نظم و ترتیب واقعی را من در حضور تمام دل‌ می‌پسندم. سربازی نیز یک وظیفست که خیلی‌‌ها از آن فراری هستند! 
ولی‌ عروسی که شوهرش را دوست دارد ،برای روز عروسیش لحظه شماری میکند! با اینکه بزرگترین مسئولیت زندگی‌ بر گردنش خواهد رفت،ولی‌ برای فراهم کردن مراسم آن روز مشتاقانه زحمت میکشد و من هم هر روز مثل عروسی‌ هستم که مشتاق است تا جشن عروسیش را با خداوند جشن بگیرد. 
خداوند وعده داده که روزی خواهد آمد که هر اشکی را از چشمان ما پاک خواهد کرد.دیگر از مرگ و غم و گریه و درد و رنج خبری نخواهد بود و من هر روزه با حضور عیسی مسیح در زندگیم,این وعده را حس می کنم و به فارسی و با شادمانی فریاد می زنم: پدر! سپاس بر وجود بی همتا و پر محبتت!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر